قوز
گفتم که غمت؟گفت:بسی جان سوز است گفتم که طرف؟گفت:بسی بدپوز است
گفتم که چرا دست به گردن داری؟ گفت از لگدش قوز به روی قوزاست
فراست عسکری
گوسفندی در میان گلّه بـــــود شوخ وشنگ وبی مخ و بی کلّه بود
دشمنی می کرد با چوپــانِ خود می نمود آجر بدین سان نانِ خود
چون که چوپان برده او را در چَرا پشت سنگی خفته بی چون و چِرا
لب نمی زد بر گیاه و بــــر علف تــــا نماید جانِ چوپان را تلف
صبح تا شب جمله پنهان بود زار تـــــا ز چوپانش درآرد او دمار
کارِ هر روزش بشد این دشمـنی بی خرد! این تیشه برخود می زنی
مردِ چوپان شادمان هرصبح و شب گوسفنــــدانش علف کرده طلب
گوسفندِ پُــــرلجاجت بی علف بی خبــــر می رفت تا مرز تلف
روزها بگذشت و شد زرد و نحیف دست و پایش لاغر و چشمش ضعیف
ناگهان روزی ز صحرا گرگِ پیــر حملـــه ای آورد بر گلّه چو شیر
گوسفندی چابک از چنگش رهید گوسفنـــــدِ پُرلجاجت را دَرید
حاصلِ آن دشمنی هــای عجیب مرگ بی هنگــام دور از هر طبیب
هر چه می گویم تو را لـج می کنی بی خبر! بــار خودت کج می کنی
بار کج هرگز رخ مقصــــد ندید جـاهلِ بدبخت مرگ خود خَـرید
فراست عسکری
گفت استادی که یک روزی حسن
در جوانی ها ، اَوانِ کار من
دفتری با خود نیاورده کلاس
لرزلرزان,چشم ها پرالتماس
گفتم این طعمه برای زهره چَشم
بس مناسب باشدش این تیر خَشم
خط کشی برداشته بر دستِ او
یک دو تا بنواختم بر شستِ او
در میان خشم و باران غضب
دانش آموزی صدا زد ای عجب
دفترش این جاست؛پیدا شد دگر
پشت میزش بین دیوار است و در
خط کشم در آسمان خشکیده بود
شد جهان در پیش چشمانم کبود
چوب خشمم دست او آزرده کرد
قلب من آغشته ی خون شد ز درد
شرم زین ظلم و ستم فریاد کرد
آسمانی شکوه زین بیداد کرد
قصّه طولانی ، کلافی پر ز نخ
می گذارم آخر آن را اَلَخ
############
بعد ازآن غم نامه ی طفلک حسن!
ناله ها و گریه ها در نزد من
هر طرف زنجیر بر دستم زدند
ناصحان شلّاق چون مستم زدند
بعد از آن وارونه شد احوال من
من اسیر طفل هایی چون حسن
گر بگویم نکته ای در باب او
مادرش با جمله اقوام و عمو
لشکری از شمرِ ملعون و یزید
پاسبانان اداره هم مزید
بر معلّم حمله ور چون گلّه شیر
با سؤالاتی ز منکر یا نکیر
ضربت تیغ زبان و زخم کین
از هزاران خط کشم بس سهمگین
در میان موج خون و طعنه ها
چون ذبیحی بین قوم بی خدا
هر که آمد سنگ او برسینه زد
چانه بر غم نامه ی دیرینه زد
مهربانی نیست دریــابد مرا
مهربانان رفته اند از آن سرا
من دگر تسلیم امر او شدم
با اشارت های او هر سو شدم
هرچه گویم ، هر چه خواهد می کند
همچو گرگی گلّه را از هم دَرَد
تا که گویم ناظم میدان منم
باز آن غم نامه را سازد عَلَم
من شدم آماج تیر انتقاد
اختیاراتم همه رفته ز یاد
من حسن گشتم،حسن گشته چو من
«زین حسـن تاآن حسن صد گز رسن»
فراست عسکری
یکی می گفت در خوابی شبانه
بشد افزون حقوق ماهیانه
چو قحطی دیدگان آشفته گشتم
خریدی سخت کردم بهر خانه
یکی ماشین و زنبیلی پر از جنس
خریدم خانه ای چون آشیانه
چو اطلس برده بودم نـزد خیّاط
چنین می گفت خیّاط زنانه
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد,گه دانه دانه
مردکِ معتاد,بیامد چو نعش
بهر تماشای همه باغ وحش
شیر ژیان را چو تماشا نمود
دید چو خود گشته خمار و کبود
سر به درونِ قفسِ شیر کرد
دست و سرش هر دو در او گیر کرد
شیر غمین،شاد از آن طعمه شد
آبِ دهانش پی آن لقمه شد
خیز برآورد ز جایش چو باد
مردک بی عقل به لکنت فتاد
گفت که ای پادشه باغ وحش
رحم کن و بر من نادان ببخش
بار دگر گر توببینی مرا
مغز سَرَم بهر تو باشد غذا
شیر بغرّید و چنین گفت زود
کی به درونِ سرِ تو مغز بود؟
مغز اگر بود درونِ سرت
طعمه نشد بی خبر این پیکرت
شیر به یک حمله هلاکش نمود
مغز تهی از سرِ بی مُخ ربود
هر که چو خر مغز نگیرد به کار
هر شب و هر روز بود زیرِ بار
به هرکس جام قلبم را سپردم
چو تیرش کرد و بر چشمم فرو برد
هر آن کس گفت جانانم تو هستی
به مستی آبرویم را هم او برد
اگر دستی عسل آغشته کردم
عسل با دست آغشته فرو برد
بدی در پاسخ فریادِ نیکی
نموده تا مرا آخر ز رو برد
نمک نشناس گشته جمله عالم
چو مِهرم قرص نان را کوبه کو بـرد
بس که هر دم شد تواضع کارمان
مدّعی پنداشت بی شک خوارمان
گر تواضع نزد گرگان می کنی
خویش را در کام ایشان می کنی
خر چه داند نکته ای از جان و دل
او که هر دم می رود تا فک به گل
گر گریزی از سگان کهنه چنگ
شیر پندارند خود را یا پلنگ
سنگ برزن بر دهانِ یاوه گو
یا بزن یا جمله ای با ما مگو
فراست عسکری
یاد اون روزا بخیر
اون روزای با صفا
همه چی واقعی بود
حتّی حوض خونه ها
توی حوض سینه ها
ماهی،مصنوعی نبود
همگی ساده و پاک
کجا بود چشم حسود؟!
کَسی از غَمِ کَسی
شاد و شنگول نمی شد
توی جمع آشنا
خنده مجهول نمی شد
هر سحرگه همه جا
پر بود از رنگ خدا
کودک و پیر و جوون
رفته در اوج دعا
صبحا از دیدن هم
خنده ایُّ صد سلام
نمی گفتن زیرِ لب
با دو صد کینه کلام
بچّه های مدرسه
ساده و خاکی بودند
با همه سادگی ها
دلا افلاکی بودند
تو حیاطِ مدرسه
بین جمع بچّه ها
توی دست همشون
لقمه ای نون و صفا
توی باغِ دلشون
کفش کهنه عار نبود
بچّه ی غم دیده ای
بینشون بی یار نبود
بینشون جایی نداشت
شغل بابا،آب و نون
نمره ی قبولیشون
قلب پاک و مهربون
بعد کار و بعد درس
دل ها دیوونه می شد
برای دیدن هم
راهی خونه می شد
هر غروب دل نشین
مادرای مهربون
ساده و چشم انتظار
می نشستن لبِ بون
***
شب همه توی اتاق
مهربون نشسته اند
بعد یک روز تلاش
انگاری نه خسته اند
توی سفره ی غذا
شامشون نون و پنیر
با همه سادگی هاش
از محبّت، سیر سیر
حرف مادر با پدر
«چه خبر از همه جا؟»
کودکان خنده کنان
خبرش«شکر خدا!»
حیف و صد حیف گذشت
لحظه های خوش مهر
بی خبر گذشت و رفت
مثل ابرای سپهر
با گذشت اون روزا
مهربونی ها گذشت
دیگه زیبا نبودند
باغچه و جنگل و دشت
شد ملاک خوبی ها
چیزای خوب و قشنگ!
ماشین و پول و طلا
خونه های رنگارنگ
دل پاک بچّه ها
سنگی و نامهربون
بهترند از بقیه
شغل بابا،آب و نون!
هرکَسی توی خونه
یه اتاق داره جدا
همه چیز برای خود
یه گوشه سوا سوا
مردمِ بی عاطفه
سفره شون خالی نبود
همشون جدا جدا
سینه پر کینه، حسود
خبر از غصّه ی هم
نگرفته شب و روز
ساعتِ یازده ی شب
نیومد بابا هنوز
پشت میز رنگارنگ
مادری،بی بچّه ها
با ظروفی از بلور
می کشد ظرف غذا
با پس انداز زیاد
توی این شهر قشنگ!
این همه دارن و حیف
چه فقیرِ دل تنگ!!
…
یاد اون روزا بخیر!!
فراست عسکری
یا اباصالح المهدی
ای یوسف بازار نگاهی بر چشم پُرآبم ننمایی
من نیز خریدار تو هستم هر چند حسابم ننمایی
فراست عسکری
نام تو را زمزمه ی جان کنم زنده اش از چشمه ی ایمان کنم
سنگ زنم نفس نگون بخت را حل کنم این مسأله ی سخت را
دست به دامان شفق می زنم دفتر عشّاق ورق می زنم
پـای برون از همه هستی نهم بی سر و پا گشته ز مستی رهم
نام تو چون در دل و جانی نشست قامت ابلیس ز نامت شکست
گر تو بخوانی به کسی ننگرم «ور تو برانی به که روی آورم؟»
نغمه ی سکوت