یاد اون روزا بخیر
اون روزای با صفا
همه چی واقعی بود
حتّی حوض خونه ها
توی حوض سینه ها
ماهی،مصنوعی نبود
همگی ساده و پاک
کجا بود چشم حسود؟!
کَسی از غَمِ کَسی
شاد و شنگول نمی شد
توی جمع آشنا
خنده مجهول نمی شد
هر سحرگه همه جا
پر بود از رنگ خدا
کودک و پیر و جوون
رفته در اوج دعا
صبحا از دیدن هم
خنده ایُّ صد سلام
نمی گفتن زیرِ لب
با دو صد کینه کلام
بچّه های مدرسه
ساده و خاکی بودند
با همه سادگی ها
دلا افلاکی بودند
تو حیاطِ مدرسه
بین جمع بچّه ها
توی دست همشون
لقمه ای نون و صفا
توی باغِ دلشون
کفش کهنه عار نبود
بچّه ی غم دیده ای
بینشون بی یار نبود
بینشون جایی نداشت
شغل بابا،آب و نون
نمره ی قبولیشون
قلب پاک و مهربون
بعد کار و بعد درس
دل ها دیوونه می شد
برای دیدن هم
راهی خونه می شد
هر غروب دل نشین
مادرای مهربون
ساده و چشم انتظار
می نشستن لبِ بون
***
شب همه توی اتاق
مهربون نشسته اند
بعد یک روز تلاش
انگاری نه خسته اند
توی سفره ی غذا
شامشون نون و پنیر
با همه سادگی هاش
از محبّت، سیر سیر
حرف مادر با پدر
«چه خبر از همه جا؟»
کودکان خنده کنان
خبرش«شکر خدا!»
حیف و صد حیف گذشت
لحظه های خوش مهر
بی خبر گذشت و رفت
مثل ابرای سپهر
با گذشت اون روزا
مهربونی ها گذشت
دیگه زیبا نبودند
باغچه و جنگل و دشت
شد ملاک خوبی ها
چیزای خوب و قشنگ!
ماشین و پول و طلا
خونه های رنگارنگ
دل پاک بچّه ها
سنگی و نامهربون
بهترند از بقیه
شغل بابا،آب و نون!
هرکَسی توی خونه
یه اتاق داره جدا
همه چیز برای خود
یه گوشه سوا سوا
مردمِ بی عاطفه
سفره شون خالی نبود
همشون جدا جدا
سینه پر کینه، حسود
خبر از غصّه ی هم
نگرفته شب و روز
ساعتِ یازده ی شب
نیومد بابا هنوز
پشت میز رنگارنگ
مادری،بی بچّه ها
با ظروفی از بلور
می کشد ظرف غذا
با پس انداز زیاد
توی این شهر قشنگ!
این همه دارن و حیف
چه فقیرِ دل تنگ!!
…
یاد اون روزا بخیر!!
فراست عسکری