گفت استادی که یک روزی حسن
در جوانی ها ، اَوانِ کار من
دفتری با خود نیاورده کلاس
لرزلرزان,چشم ها پرالتماس
گفتم این طعمه برای زهره چَشم
بس مناسب باشدش این تیر خَشم
خط کشی برداشته بر دستِ او
یک دو تا بنواختم بر شستِ او
در میان خشم و باران غضب
دانش آموزی صدا زد ای عجب
دفترش این جاست؛پیدا شد دگر
پشت میزش بین دیوار است و در
خط کشم در آسمان خشکیده بود
شد جهان در پیش چشمانم کبود
چوب خشمم دست او آزرده کرد
قلب من آغشته ی خون شد ز درد
شرم زین ظلم و ستم فریاد کرد
آسمانی شکوه زین بیداد کرد
قصّه طولانی ، کلافی پر ز نخ
می گذارم آخر آن را اَلَخ
############
بعد ازآن غم نامه ی طفلک حسن!
ناله ها و گریه ها در نزد من
هر طرف زنجیر بر دستم زدند
ناصحان شلّاق چون مستم زدند
بعد از آن وارونه شد احوال من
من اسیر طفل هایی چون حسن
گر بگویم نکته ای در باب او
مادرش با جمله اقوام و عمو
لشکری از شمرِ ملعون و یزید
پاسبانان اداره هم مزید
بر معلّم حمله ور چون گلّه شیر
با سؤالاتی ز منکر یا نکیر
ضربت تیغ زبان و زخم کین
از هزاران خط کشم بس سهمگین
در میان موج خون و طعنه ها
چون ذبیحی بین قوم بی خدا
هر که آمد سنگ او برسینه زد
چانه بر غم نامه ی دیرینه زد
مهربانی نیست دریــابد مرا
مهربانان رفته اند از آن سرا
من دگر تسلیم امر او شدم
با اشارت های او هر سو شدم
هرچه گویم ، هر چه خواهد می کند
همچو گرگی گلّه را از هم دَرَد
تا که گویم ناظم میدان منم
باز آن غم نامه را سازد عَلَم
من شدم آماج تیر انتقاد
اختیاراتم همه رفته ز یاد
من حسن گشتم،حسن گشته چو من
«زین حسـن تاآن حسن صد گز رسن»
فراست عسکری