کچل پرادعا
کوتاه و کچل زبان دراز است
گویی دهنش همیشه باز است
زیر بغلش هوای مرداب
بوی دهنش بلای اعصاب
لاف است غذای لحظه هایش
شد ارّه ی مغز گفته هایش
حرف است تمامی وجودش
او مرد سخن؛ عمل نبودش!
گویی که فضول هر دو دنیاست
هر جا که نشست فتنه برخاست
صد فحش بود نشان خوبش
باید که زنی چو سگ به چوبش
او در پی جست و جوی سود است
جایی که ضرر کند؛ نبوداست
با شخصیت است ظاهراً لیک
در خیر و خوشی نمی زند جیک
القصّه ؛ سخن خلاصه این است
با دیدن او دلت غمین است
با این همه نکته ها که زیباست
او جانوری تمام معناست
شعر از : فراست عسکری
یا اباصالح المهدی ادرکنی
بی شک از یار نهان نیز خبر می آید
سال ها دیده به در دوخته از بی صبری
تا ببینیم که آن یار ز در می آید
غیر از آن دوست که جانم به فدایش گردد
دوستی های دگر زود به سر می آید
ما به جایش دگران را به درون ره دادیم
زین سبب از همه سو سنگ ضرر می آید
آخرین جرعه ی جان مانده ولی می گویم
فصل غم خوردن ما نیز به سر می آید
فراست عسکری
سری به آرشیو بزنید
روستا در پای کوهی ساده بود
گویی آن جا بی خیال افتاده بود
چینه هایش خاکی بی ادّعا
خانه هایش جملگی رو به خدا
خانه هایی پلّه پلّه روی هم
کوچه هایش ساده و پرپیچ و خم
کوچه ها آهنگ آب جوی داشت
ردّپای مردمی خوش خوی داشت
آسمانی صاف و خالی از غبار
دل نشین و پاک هم چون سبزه زار
نم نم باران چه بویی خوب داشت!
آسمانش چهرای مطلوب داشت
هر سحرگاهی خروسی خوش صدا
بانگ زد یعنی که شد وقت دعا
صبح زود آن مرمان پرتلاش
رفته با هم درپی کسب معاش
مردِ چوپان گَلّه را در راه بُرد
گفت بسم الله و خود،بر او سپرد
چشم های مادران با کودکان
تا دبستان گشته خود همراهشان
هر کَس از همسایه اش آگاه بود
حلقه ی دیدارشان برچاه بود
عصر می شد،گلّه می آمد ز راه
گوسفندانی سفید و گَه سیاه
مردمانِ رفته دنبال معاش
خسته بازآیند بعد از آن تلاش
دِه پر از شور و نشاط و ولوله
جملگی بازآمده،دوراز گِله
شب کنار سفره ای پُر از صفا
ساده نانی خورده با شکرِ خدا
روستا آرام شد، در خواب رفت
باز هم صبح آمد و مهتاب رفت
زین سخن ها،سال ها بگذشته است
اینک آن دِه شهر و زیبا گشته است
خانه ها از آجرو سیمان و سنگ
در زمستان رفته با سرما به جنگ
کوچه ها پهن و عریض و صاف و پاک
چینه ها دیگر ندارد بوی پاک
گرچه دارای صفای دیگر است
آن صفا دیگر نمی آید به دست
شهرمن در نقشه ی ایران ما
می درخشد در میان شهرها
فراست عسکری
غدیر عید عاشقان مولا علی علیه السلام مبارک باد
مولای مهربان
باز هم در کوچه های بی کسی
نغمه هایم بوی دستانت گرفت
دست ها،بی جان ولی پر از امید
التماسی کرده دامانت گرفت
****
باز هم از گوشه ی ویرانه ای
پیرمردی ناله از بیداد کرد
از هجوم فتنه های روزگار
نامِ شیرین تو را فریاد کرد
****
باز هم در خانه ای بی سرپرست
در کنار یک تنور آتشین
اشک های جاریش را مادری
می کند مخفی به کنج آستین
****
یا علی! ویرانه های جان ما
بر قدم هایت کشیده انتظار
ناله ها و اشک هامان جاری است
از ستم های پلید روزگار
****
ای مسیحِ جانِ بیمارانِ غم
ای تو ابراهیم بت های زمان
ما گرفتارانِ فرعون تنیم
موسیا! بازآی و قومت را رهان
فراست عسکری
هر کسی هم سفر خسته دلان است,بیاید
هر کسی خسته ز اندوه جهان است,بیاید
جان مجروحِ محبّت زده ی آن که ز غربت
دلش افسرده ز جور دگران است,بیاید
خفقانی که گلو جورِ فشارش نتواند
هر که افتاده به دام خفقان است,بیاید
یک جهان مهر نهان است به دستان سخاوت
هر که را طالب مهر دو جهان است,بیاید
ضامنی گشت نگاهش,سر سودازده را دوش
هر که از جمله ی سودازدگان است,بیاید
چو کبوتر به میان حرمش ناله زنانیم
هر که در حلقه ی ما ناله زنان است,بیاید
بی گمان گشت دلش هر که در این خانه درآمد
هرکسی غرق به دامان گمان است,بیاید
حرم سبز رضا کرده رضا جان ملولم
هر ملولی که دلش سیر زجان است, بیاید
هر که باشی و زهر جا که بیایی به حریمش
چون امام همه انس و همه جان است,بیاید فراست عسکری- از کتاب نغمه ی سکوت
در پاسخ او که به قول خودش«حلال می خورد!»امّا حرام می گوید.
اقوام و کسان دارد و من هیچ ندارم!
طاعات و عبادات و مناجات عیانی
عید رمضان دارد و من هیچ ندارم!
مالش همه بی خمس و زکات است و حلال است!
صد سود زیان دارد و من هیچ ندارم!
بر فرق سرم می زند آن مال حلالش
حاجی غم نان دارد و من هیچ ندارم!
دانی که چرا مردم از او سخت بترسند؟
چون زخم زبان دارد و من هیچ ندارم!
صد فحش رکیکی که دهد بی کم و بی کاست
خوبی است که آن دارد و من هیچ ندارم!
دل می شکند راحت و بسیار به سرعت
کارش هیجان دارد و من هیچ ندارم!
با آن همه دین داری! اگر باد بیاید
با ناله , فغان دارد و من هیچ ندارم!
یک چهره پُر از دین و نهان زیر عبایش
شلوار کتان دارد و من هیچ ندارم!
در مزرعه ی ظلم چو در فکر شکار است
تیری به کمان دارد و من هیچ ندارم!
هر لحظه و هر ساعت و هر روز خداوند
او صد جریان دارد و من هیچ ندارم!
با این همه خوبی که خدا داد به آقا!
آتش به نهان دارد و من هیچ ندارم!
خوبی اگر این است که یارو به کف آورد
صد شکر که آن دارد و من هیچ ندارم!
فراست عسکری
یارب تو به درگاه خدایی از لطف
گه خوار و گهی نیز عزیزم داری
بـــا بار گنه؛ درگه تو جایم نیست
با این همـه؛کج دار و مریزم داری
فراست
با سپاس از همه ی عزیزانی که سری به وبلاگ خودشان زدند.
اشعار و افکار زیبایی خود را در قسمت نظر دیگران درج فرمایی تا از آن با نام خودتان در وب لاگ استفاده کنیم
ذکر نام و مشخّصات فراموش نشود - با سپاس فراست عسکری
ما بنده ی درگاه تو هستیم,ز ما روی متاب
چون خاک به راه تو نشستیم,زما روی متاب
جان بر لب و لب پر زدعا,ای مه بی چون و چرا
ما دیده به دیدار تو بستیم,زما روی متاب
گر مدّعی و پست و خرابیم و ز خود بی خبریم
خواهان تو هستیم چو هستیم,ز ما روی متاب
گر توبه نمودیم ز هر خیر که دیدیم ز یار
ما توبه به یاد تو شکستیم,ز ما روی متاب
فراست عسکری
وقت آن است که جریانِ هـوا درک شود
لرزشی از طنش عاطفه ها درک شود
وقت آن است که در کوچه ی اندوه و ستم
ناله ی آن پسر بی سر و پا!! درک شود
نغمه ای از نفسی سرد,سکوتی ز یقین
مهربانی ز یکی کهنه قبا درک شود
شکوه ای خشک,به جامانده به لب های خموش
خسته ای مانده ز ره,آبله پا درک شود
کهنه سالی که همه هستی او خاطره ای است
آن چنان خاطره ی مانده به جا درک شود
پدری چون اثـرش نیست به جز عکس سکوت
قاب عکسی که از او مانده رها درک شود
وزن زنبیل تهی از همه اجناس لذیذ
چهره ای بی رمق از شرم و حیا درک شود
در چنین فصل تهی از سخن نغز و عزیز
شاعری گشته ز تشـویق جدا درک شود
اندرین ظلمت و خاموشی و این بی بصری
وقت آن است کمی نور خدا درک شود
فراست عسکری
گفتا کمکت کنم به ناگا؟!!!
گفتم به چه فن حضرت والا؟!!!
بادی به گلو فکنده شاداب
مغرور شده,زخنده بی تاب
گفتا که به علم و دانشم زود,
حل کرده؛ بگو چه مشکلی بود؟!
این مدرک من, چنان که گویند!!
با زحمت خود نموده در بند
گفتم که ز علم و دانشت شد
صد کبر و غرور حاصل خود
اوّل اثری که گفتنی هست
از علم؛ یکی فروتنی هست
این مدرک ناقصی که داری
باید که دَرِ کوزه گذاری!!
فراست عسکری