روستا در پای کوهی ساده بود
گویی آن جا بی خیال افتاده بود
چینه هایش خاکی بی ادّعا
خانه هایش جملگی رو به خدا
خانه هایی پلّه پلّه روی هم
کوچه هایش ساده و پرپیچ و خم
کوچه ها آهنگ آب جوی داشت
ردّپای مردمی خوش خوی داشت
آسمانی صاف و خالی از غبار
دل نشین و پاک هم چون سبزه زار
نم نم باران چه بویی خوب داشت!
آسمانش چهرای مطلوب داشت
هر سحرگاهی خروسی خوش صدا
بانگ زد یعنی که شد وقت دعا
صبح زود آن مرمان پرتلاش
رفته با هم درپی کسب معاش
مردِ چوپان گَلّه را در راه بُرد
گفت بسم الله و خود،بر او سپرد
چشم های مادران با کودکان
تا دبستان گشته خود همراهشان
هر کَس از همسایه اش آگاه بود
حلقه ی دیدارشان برچاه بود
عصر می شد،گلّه می آمد ز راه
گوسفندانی سفید و گَه سیاه
مردمانِ رفته دنبال معاش
خسته بازآیند بعد از آن تلاش
دِه پر از شور و نشاط و ولوله
جملگی بازآمده،دوراز گِله
شب کنار سفره ای پُر از صفا
ساده نانی خورده با شکرِ خدا
روستا آرام شد، در خواب رفت
باز هم صبح آمد و مهتاب رفت
زین سخن ها،سال ها بگذشته است
اینک آن دِه شهر و زیبا گشته است
خانه ها از آجرو سیمان و سنگ
در زمستان رفته با سرما به جنگ
کوچه ها پهن و عریض و صاف و پاک
چینه ها دیگر ندارد بوی پاک
گرچه دارای صفای دیگر است
آن صفا دیگر نمی آید به دست
شهرمن در نقشه ی ایران ما
می درخشد در میان شهرها
فراست عسکری