ای پادشاه اِنس و جان,ما را نمی خواهی مگر؟
ای آشنا ای مهربان,ما را نمی خواهی مگر؟
این جان چو برگی زردشد,آن دین من پردرد شد
از دست رفته این و آن,ما را نمی خواهی مگر؟
در کوچه های بی کسی,با یک جهان دل واپسی
از ما نمی گیری نشان,ما را نمی خواهی مگر؟
بر درگه احسان تو,چون حلقه بر درگشته ام
از ما گذر کردی چنان,ما را نمی خواهی مگر؟
دیگر ندارم طاقتی,از دست رفته هستی ام
یا حضرت صاحب زمان,ما را نمی خواهی مگر؟
از کتاب نغمه ی سکوت