گوسفندی در میان گلّه بـــــود شوخ وشنگ وبی مخ و بی کلّه بود
دشمنی می کرد با چوپــانِ خود می نمود آجر بدین سان نانِ خود
چون که چوپان برده او را در چَرا پشت سنگی خفته بی چون و چِرا
لب نمی زد بر گیاه و بــــر علف تــــا نماید جانِ چوپان را تلف
صبح تا شب جمله پنهان بود زار تـــــا ز چوپانش درآرد او دمار
کارِ هر روزش بشد این دشمـنی بی خرد! این تیشه برخود می زنی
مردِ چوپان شادمان هرصبح و شب گوسفنــــدانش علف کرده طلب
گوسفندِ پُــــرلجاجت بی علف بی خبــــر می رفت تا مرز تلف
روزها بگذشت و شد زرد و نحیف دست و پایش لاغر و چشمش ضعیف
ناگهان روزی ز صحرا گرگِ پیــر حملـــه ای آورد بر گلّه چو شیر
گوسفندی چابک از چنگش رهید گوسفنـــــدِ پُرلجاجت را دَرید
حاصلِ آن دشمنی هــای عجیب مرگ بی هنگــام دور از هر طبیب
هر چه می گویم تو را لـج می کنی بی خبر! بــار خودت کج می کنی
بار کج هرگز رخ مقصــــد ندید جـاهلِ بدبخت مرگ خود خَـرید
فراست عسکری