مردکِ معتاد,بیامد چو نعش
بهر تماشای همه باغ وحش
شیر ژیان را چو تماشا نمود
دید چو خود گشته خمار و کبود
سر به درونِ قفسِ شیر کرد
دست و سرش هر دو در او گیر کرد
شیر غمین،شاد از آن طعمه شد
آبِ دهانش پی آن لقمه شد
خیز برآورد ز جایش چو باد
مردک بی عقل به لکنت فتاد
گفت که ای پادشه باغ وحش
رحم کن و بر من نادان ببخش
بار دگر گر توببینی مرا
مغز سَرَم بهر تو باشد غذا
شیر بغرّید و چنین گفت زود
کی به درونِ سرِ تو مغز بود؟
مغز اگر بود درونِ سرت
طعمه نشد بی خبر این پیکرت
شیر به یک حمله هلاکش نمود
مغز تهی از سرِ بی مُخ ربود
هر که چو خر مغز نگیرد به کار
هر شب و هر روز بود زیرِ بار