يک غزلواره از شکسپير
غزلواره 71
به روز مرگ من
چون ناقوس عبوس را بشنوي
که جهانيان را ندا در دهد
که من از اين جهان خوار گريختهام
تا با خوارترين کرمها درآميزم،
آنگاه ديگر سوگوارم مباش.
نه، چون اين ابيات را بخواني
مبادا دست سرايندهاش را به ياد آري،
چرا که چندان دوستت ميدارم
که بهتر آن ميدانم فراموشم کني
تا آنکه غمگنانه در انديشهام باشي.
آري با تو ميگويم
اگر آنگاه که من با خاک در آميزم
بر اين چکامه نگاهي افکندي
مباد نام اين بيچاره را ورد زبان سازي.
زنهار که پس از مرگم، جهان فرزانگان
در نالهات بنگرد و ما را هر دو به ريشخند گيرد.
SONNET 71
No longer mourn for me when I am dead
Then you shall hear the surly sullen bell
Give warning to the world that I am fled
From this vile world, with vilest worms to dwell:
Nay, if you read this line, remember not
The hand that writ it; for I love you so
That I in your sweet thoughts would be forgot
If thinking on me then should make you woe.
O, if, I say, you look upon this verse
When I perhaps compounded am with clay,
Do not so much as my poor name rehearse.
But let your love even with my life decay,
Lest the wise world should look into your moan
And mock you with me after I am gone.
از آنجا که غزلواره (سانت) و غزل هر دو قالبي براي سرودههاي کوتاه غنايي هستند، مقايسه ميان اين دو جالب توجه است و ميتواند روشنگر بينشهاي متجلّي در هر دو قالب باشد. برخي از غزلوارههاي شکسپير از جهاني با غزليات کلاسيک ايراني قابل مقايسه است و مضامين مشابهي دارد. اما در کلّ، بر خلاف غزلهاي کلاسيک ايراني که بينشي عرفاني از هستي به دست ميدهد و به مضاميني معنوي و آن جهاني ميپردازد، غزلوارههاي شکسپير به مضامين ملموس و واقعي «اين جهاني» ميپردازد و مثلاً هر گاه از معشوق سخن گويد منظورش انساني واقعي است و نه پديدهاي انتزاعي و يا ملکوتي. آنجا که غزل با تعابير گوناگون و زباني سمبليک به کشف و شهود و سماع و سياحت در حيطههاي عارفانه روح ميپردازد، غزلواره شکسپير با زبان پر ابهام و گاه طنزآميز، احساسات و انديشههايي ژرف را درباره پديدههاي ملموس اين جهاني بيان ميکند.
پديدههايي چون فنا و ميرايي، گذشت بيامان زمان، فريبها و پيچيدگيهاي عشق. بنابراين زبان غزلواره، صريح و مشخص است و معاني را با آفريدن تصاوير منتقل ميکند و اگر هم ابهامي در کار باشد به دليل کاربرد کنايه و ابهام است، نه به خاطر تعابير سمبوليک و استعارههاي پيچيده.
براي نمونه، غزلواره 71 شکسپير را با اين غزل مولوي مقايسه کنيد:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد اين جهان باشد
جنازهام چو بيني مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاري مگو وداع وداع
که گور پرده جمعيت جنان باشد
فروشدن چو بديدي برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زيان باشد؟
ترا غروب نمايد ولي شروق بود
لحد چو حبس نمايد خلاص جان باشد
کدام دانه در زمين فرو رفت که نرست؟
چرا به دانه انسانيت اين گمان باشد؟
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد؟
زچاه يوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستي از اين سوي از آن طرف بگشا
که هاي هوي تو در جو لامکان باشد
هر دو شعر در ظاهر خطاب به يار دلبندي نوشته شده است و ميگويد: وقتي من مردم سوگوارم نباش، چرا که من رها ميشوم. اما تشابه مضموني در همينجا پايان ميگيرد. تفاوت اساسي در حالت دو گوينده است. گوينده غزلواره، هر چند ظاهراً معشوق را از سوگواري برحذر ميدارد، اما باطناً مرثيهاي براي خود سروده که دلسوزي براي خود در آن موج ميزند. در بينش شاعرانه او مردمي که او به طعنه «فرزانگان» مينامد عاشقان را به سخره ميگيرند. و او هر گاه که از اين «جهان خوار بگريزد»تازه بايد با «خوارترين کرمها» به سر برد. در شعر او صحبتي از زندگي آن جهاني و با تداوم حيات روح و يا تسلسل حيات به ميان نميآيد: آن جهاني در کار نيست و با پايان گرفتن زندگي جسمي و دنيوي، هستي ما پايان ميگيرد.
از سوي ديگر، لحن و کلام گوينده غزل مولوي حاکي از مسرتي باطني و به دور از هر گونه احساس ياس و رقت و حرمان است، چرا که در بينش او پايان زندگي جسماني، آغاز حيات حقيقي و خاک شدن، راه رستگاري است: «مرا وصال و ملاقات، آن زمان باشد،» «گور پرده جمعيت جنان باشد،» «لحد چو حبس نمايد خلاص جان باشد.» در اين غزل، مرگ با چند تصوير گوناگون به آغاز حياتي ديگر تغيير ميشود:
فرو شدن چو بديدي برآمدن بنگر
يا
کدام دانه فرو رفت در زمين که نرست
يا
ترا غروب نمايد ولي شروق بود
و
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد؟
از اين تعابير و تصاوير بر ميآيد که در باور گوينده غزل، حيات جسماني با حيات روحاني متفاوت و حتي متناقض است. چون جسم را مرگ در ربايد، روح به هستياش ادامه ميدهد، و چه بسا با رستگاري و سعادت بيشتر. اين دو گانگي حيات جسم و روح ابداً در غزلواره وجود ندارد، در حقيقت تنها تصويري که اين شعر از آن جهان ارائه ميدهد همين تصوير موحش آميزش با کرمهاي خوار است. حال آنکه در غزل مولوي، مرگ زمان «وصال و ملاقات» است و «گور، پرده جمعيت جنان».
از شکسپير تا اليوت - سعيد سعيد پور همراه با تلخيص
آقا فراست براي من 20 بگذاريد.مدرس امام علي-اول3-شماره7