استاد عزیزم دکتر محمدجواد شریعت شامگاه چهارم آبان؛
مصادف با شب جمعه و شب عید قربان
دنیای فانی را وداع کرد و ما را در غم از دست رفتن گنجینه ی علم و ادب و
مهربانی هایش تنها گذاشت./شادی روحش فاتحه ای و صلواتی
دریچه ها
ما چون دو دریچه روبری هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت.اما... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون؛ نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد.
آخر شاه نامه/مهدی اخوان ثالث
نسیم خوش خبر ! از نور چشم من چه خبر؟
همیشه درسفر ، از بوی پیرهن چه خبر؟
تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟
به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار
برای تیشه زن خسته ، کوهکن ، چه خبر؟
پرندگان که پر و بالتان نبسته هنوز
از آن سوی قفس،از باغ ، از چمن چه خبر؟
به گوشه ی افق آویخت چشم منتظرم
که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر؟
نشسته در رهت ای صبح ! چشم شب زده ام
طلایه دار ! ز خورشید شب شکن چه خبر؟
بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن ، ز آمدن چه خبر؟
به بوی عطر سر زلفت او ، دلم خون شد
صبا کجاست؟از آن نافه ی ختن چه خبر؟
حسین منزوی
از باغ مى برند چراغانی ات کنند تا کاج جشن هاى زمستانى ات کنند
پوشانده اند «صبح» تو را ابرهاى تار تنها به این بهانه که بارانى ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار می برند زندانی ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
از کتاب«گریه های امپراطور» سروده ی آقای فاضل نظری متولّد1358
اخرین فرصت زیبای تماشایی من آه می کوچدازاعماق شکیبایی من
بازمی بیندازاین پنجره پایان تو را این دلم این دل بیمار زلیخایی من
کاش برخاطره ها بازشبیخون می زد یک شبی رهزن غارتگرتنهایی من
کاش برپیکره ی لوح جهان کاتب عشق حک نمی کردحدیث غم وشیدایی من
بازمی بینم ازاین پنجره پایان تورا اولین آیه درافکار اهورایی من
مریم صادقی کلیشادی
یک غزلواره از شکسپیر
غزلواره 71
به روز مرگ من
چون ناقوس عبوس را بشنوی
که جهانیان را ندا در دهد
که من از این جهان خوار گریختهام
تا با خوارترین کرمها درآمیزم،
آنگاه دیگر سوگوارم مباش.
نه، چون این ابیات را بخوانی
مبادا دست سرایندهاش را به یاد آری،
چرا که چندان دوستت میدارم
که بهتر آن میدانم فراموشم کنی
تا آنکه غمگنانه در اندیشهام باشی.
آری با تو میگویم
اگر آنگاه که من با خاک در آمیزم
بر این چکامه نگاهی افکندی
مباد نام این بیچاره را ورد زبان سازی.
زنهار که پس از مرگم، جهان فرزانگان
در نالهات بنگرد و ما را هر دو به ریشخند گیرد.
SONNET 71
No longer mourn for me when I am dead
Then you shall hear the surly sullen bell
Give warning to the world that I am fled
From this vile world, with vilest worms to dwell:
Nay, if you read this line, remember not
The hand that writ it; for I love you so
That I in your sweet thoughts would be forgot
If thinking on me then should make you woe.
O, if, I say, you look upon this verse
When I perhaps compounded am with clay,
Do not so much as my poor name rehearse.
But let your love even with my life decay,
Lest the wise world should look into your moan
And mock you with me after I am gone.
از آنجا که غزلواره (سانت) و غزل هر دو قالبی برای سرودههای کوتاه غنایی هستند، مقایسه میان این دو جالب توجه است و میتواند روشنگر بینشهای متجلّی در هر دو قالب باشد. برخی از غزلوارههای شکسپیر از جهانی با غزلیات کلاسیک ایرانی قابل مقایسه است و مضامین مشابهی دارد. اما در کلّ، بر خلاف غزلهای کلاسیک ایرانی که بینشی عرفانی از هستی به دست میدهد و به مضامینی معنوی و آن جهانی میپردازد، غزلوارههای شکسپیر به مضامین ملموس و واقعی «این جهانی» میپردازد و مثلاً هر گاه از معشوق سخن گوید منظورش انسانی واقعی است و نه پدیدهای انتزاعی و یا ملکوتی. آنجا که غزل با تعابیر گوناگون و زبانی سمبلیک به کشف و شهود و سماع و سیاحت در حیطههای عارفانه روح میپردازد، غزلواره شکسپیر با زبان پر ابهام و گاه طنزآمیز، احساسات و اندیشههایی ژرف را درباره پدیدههای ملموس این جهانی بیان میکند.
پدیدههایی چون فنا و میرایی، گذشت بیامان زمان، فریبها و پیچیدگیهای عشق. بنابراین زبان غزلواره، صریح و مشخص است و معانی را با آفریدن تصاویر منتقل میکند و اگر هم ابهامی در کار باشد به دلیل کاربرد کنایه و ابهام است، نه به خاطر تعابیر سمبولیک و استعارههای پیچیده.
برای نمونه، غزلواره 71 شکسپیر را با این غزل مولوی مقایسه کنید:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
جنازهام چو بینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
ترا غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه در زمین فرو رفت که نرست؟
چرا به دانه انسانیت این گمان باشد؟
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد؟
زچاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی از آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
هر دو شعر در ظاهر خطاب به یار دلبندی نوشته شده است و میگوید: وقتی من مردم سوگوارم نباش، چرا که من رها میشوم. اما تشابه مضمونی در همینجا پایان میگیرد. تفاوت اساسی در حالت دو گوینده است. گوینده غزلواره، هر چند ظاهراً معشوق را از سوگواری برحذر میدارد، اما باطناً مرثیهای برای خود سروده که دلسوزی برای خود در آن موج میزند. در بینش شاعرانه او مردمی که او به طعنه «فرزانگان» مینامد عاشقان را به سخره میگیرند. و او هر گاه که از این «جهان خوار بگریزد»تازه باید با «خوارترین کرمها» به سر برد. در شعر او صحبتی از زندگی آن جهانی و با تداوم حیات روح و یا تسلسل حیات به میان نمیآید: آن جهانی در کار نیست و با پایان گرفتن زندگی جسمی و دنیوی، هستی ما پایان میگیرد.
از سوی دیگر، لحن و کلام گوینده غزل مولوی حاکی از مسرتی باطنی و به دور از هر گونه احساس یاس و رقت و حرمان است، چرا که در بینش او پایان زندگی جسمانی، آغاز حیات حقیقی و خاک شدن، راه رستگاری است: «مرا وصال و ملاقات، آن زمان باشد،» «گور پرده جمعیت جنان باشد،» «لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد.» در این غزل، مرگ با چند تصویر گوناگون به آغاز حیاتی دیگر تغییر میشود:
فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر
یا
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
یا
ترا غروب نماید ولی شروق بود
و
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد؟
از این تعابیر و تصاویر بر میآید که در باور گوینده غزل، حیات جسمانی با حیات روحانی متفاوت و حتی متناقض است. چون جسم را مرگ در رباید، روح به هستیاش ادامه میدهد، و چه بسا با رستگاری و سعادت بیشتر. این دو گانگی حیات جسم و روح ابداً در غزلواره وجود ندارد، در حقیقت تنها تصویری که این شعر از آن جهان ارائه میدهد همین تصویر موحش آمیزش با کرمهای خوار است. حال آنکه در غزل مولوی، مرگ زمان «وصال و ملاقات» است و «گور، پرده جمعیت جنان».
از شکسپیر تا الیوت - سعید سعید پور همراه با تلخیص
معرّفی کتاب
چای با طعم خدا
اثر : سرکار خانم عرفان نظرآهاری
چند شعر زیبا
جز من و خدا نبود
کسی نبود
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل این که چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خوا نخواند
تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
«تو دعای کوچک منی»
بعد هم مرا
مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی است
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازیی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی است 24/9/1380
خاک خوشبخت
زیر یک سنگ , گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم , همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قلّه ی کهکشان بود
خاک هرشب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟ 14/9/1381
ـ کوله پشتی ات کجاست؟
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دستِ محبّت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
هوابس ناجوان مردانه سرد است … آی …
دمت گرم و سرت خوش باد!
نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در،بگشای،دل تنگم.
تگرگی نیست،مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گویی که بیگه شد،سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد،برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا!گوشِ سرما برده است این یادگار سیلیِ سردِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان،مرده یا زنده،
به تابوت ستبرِ ظلمت نه تویِ مرگ اندود پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز،شب با روز یکسان است.
هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دست ها پنهان،
نفس ها ابر،دل ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت های بلور آجین،
زمین دل مرده،سقفِ آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است.
استاد مهدی اخوان ثالث ـ تهران ـ دی ماه 1334 ـ شادی روحش صلوات